سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

محافظه کار

نشست روی جدول پیاده‌رو٬ دو دست کوچکش را انداخت زیر چانه‌اش و زل زد به آن طرف خیابان. از لابه‌لای ماشین‌های در حال عبور تصویر منقطع بستنی‌فروشی را تماشا می‌کرد که بچه‌های شاد احاطه‌اش کرده بودند. لحظه‌ای به خودش آمد و خنده‌اش گرفت. همین امروز صبح بود که سر کلاس هر چه تلاش می‌کرد نمی‌توانست حتی یک دقیقه تمرکز کند و به درس گوش بدهد. از زنبوری که خودش را به شیشه می‌زد گرفته تا تک‌تک ترک‌های روی دیوار و خطوط ریزشان را به یاد می‌آورد؛ اما کلمه‌ای از حرف‌های معلم را نه. ولی الآن ... یک ربعی می‌شد که زل زده بود به بستنی‌فروش؛ و بی آن که خودش را مجبور به تمرکز کند٬ چشم از او برنداشته بود. نه عبور ماشین‌ها و نه صدای گوش‌خراش بوق‌شان حواسش را پرت نمی‌کرد. دست خودش نبود٬ انگار ... در درون چیزی کم داشت که اکنون آن‌سوی این خیابان یافته بود. درست نمی‌دانست؛ خنکی بستنی بود یا شادی فریبنده‌ی کودکان. هوس کرده بود مثل آنان باشد؛ شاد باشد؛ و فکر می‌کرد برای این کار احتیاج به بستنی دارد. این اشتباه او به هیچ وجه احمقانه نبود؛ از سر کودکی هم نبود...

تعجبی نداشت که در دلش می‌گفت «کاش این خیابان لعنتی وجود نداشت. کاش بستنی فروش این سمت خیابان بساط کرده بود. کاش اصلا مسیر خانه تا مدرسه‌ی من از آن سمت خیابان می‌گذشت. مگر فرق من با این بچه‌ها چیست؟» و این جور گلایه‌های بی‌فایده از شرایط تغییر ناپذیری که انتخابشان نکرده بود. فقط یک راه داشت؛ از خیابان عبور کند. این خیابان عریض پر رفت و آمد قربانی‌های زیادی گرفته بود. نگاهی به خیابان انداخت. چقدر ماشین‌٬ چقدر عجله٬ چقدر ترسناک. چقدر مادر سفارش کرده بود. بچه بود و خوشبین به آینده؛ فکر می‌کرد یک بستنی آن قدر ارزش ندارد که به خاطرش تصادف کند و بمیرد. کسی چه می‌دانست شاید هم تصادف نمی‌کرد٬ اون‌قدرها هم بی دست و پا نبود. اما مرگ ... مرگ حتی اگر ترسناک نباشد٬ معمای بزرگی است...

در این نزدیکی‌ها٬ و نه حتی خیلی دور٬ خیابان‌های فراوانی وجود دارند که هر روز قربانی می‌گیرند ولی آن سوی‌شان جاذبه‌های زیادی وجود دارند. شاید هنگام عبور از اولین خیابان بمیری. شاید خیابان بعدی تو را بکشد. شاید همه‌ی خیابان‌ها را به سلامت عبور کنی اما قربانی آخرین‌شان شوی. شاید هم زنده بمانی و به هدفت برسی و بعد از خودت بپرسی «که چی؟ این آن چیزی نبود که فکرش را می‌کردم». شاید هم به هدفت برسی و لبخند ناب رضایت به لب داشته باشی. شاید ... شاید ... شاید ... اما اگر خطر نکنی٬ و فقط بنشینی و زل بزنی به آن طرف خیابان٬ «به آرامی آغاز به مردن می‌کنی» و پژمرده می‌شوی؛ صد درصد تضمین شده؛ تا روزی خشک شوی.

4 نظر:

ناشناس :

:") ... vaghean tooye zendegi khiaboonaye ziadi baraye gozashtan hast...
ama ye nokteye dige ham vojood dare... va oon "khob ke chi"ie ke goftin... belakhare ye khiabooni miad ke in samtesh ham be ghashangiye oon samteshe... shayad hata bebinin ke yeki az hamin khiaboona ke ba zahmat behesh residin, "in" samte yeki az khoiaboonayee boode ke yerooz be "oon samtesh" raftin! ...
:D matn e kheili ghashangi bood...

ناشناس :

kheyli ghashang bood!! bAzam majbooram too belastam likesho bedam!!!

ناشناس :

pas belakhare reside be in beyte sa'di: berahe badieh raftan beh az neshastane batel-agar morad nayabam be ghadre vos'e bekusham

ناشناس :

:D nazaretoon chiye? :D yahoo 360, 260 ta bug dare hanooz :")
ama man kheili khoshhalam ke inja ro hanooz oonjoor ke bood mibinam, joori ke ghabl az naboodanesh bood :")

chera neveshtehaye be in ghashangi ro bar midarid? heif nistan? :")

ارسال یک نظر

جهت نمایش صحیح آدرس سایتتان، حتما قبل از آدرس //:http را درج کنید.