عذر
خواست؛ که
ببخش، میدانی،
معتادم،
شُکرت نمیتوانم
بگویم.
نمیدانست؛
چون شُکر
نگفت، معتاد
شد.
عذر
خواست؛ که
ببخش، میدانی،
معتادم،
شُکرت نمیتوانم
بگویم.
نمیدانست؛
چون شُکر
نگفت، معتاد
شد.
کسی آینده را میداند. گاهی در خواب آن را به من نشان میدهد؛ شاید هم مرا با خود به تماشای آن میبرد. وگرنه خواب آینده را نمیدیدم؛ و یا در بیداری نمیگفتم، قبلا این لحظه را در خواب دیدهام. کسی آینده را میداند؛ لحظه به لحظه، مو به مو. نمیگویم از قبل برنامهریزیاش کرده. در این مورد هیچ نمیدانم. اما میدانم این دو، دو مقولهاند. اما کسی آینده را میداند.
و من باید زندگی کنم؛ ... تمام این سالها را، تکتک این لحظهها را، ... شادی را، غم را، درد را، ... جوانی را، پیری را، ... تولد را، ... مـــرگ را، ... تا او، ... دانستههایش را verify کند.
The greatest wisdom of all is kindness.