چند اعتراف، به دعوت پاسپارتوی عزیز:
۱. زیادی اهل اعتراف و عذرخواهی هستم و این را دیگر دوست ندارم. دیگران عذرخواهی کردنم را میگذارند به حساب گناهکاریم و اعترافهایم را به شکل انتقاد به خودم برمیگردانند. گاهی هوس میکنم شیوهی کسبه و اهل بازار را پیش بگیرم...
۲. زمانی محبوبیت را دوست داشتم، اما الآن از این که به من بگویند در فلان جمع محبوبم یا دوستم دارند احساس بدی میکنم. چرا که زمانه به من آموخت انسانها کسی را دوست خواهند داشت که حس خودشیفتگیشان را ارضا کند. دوستت خواهند داشت اگر مثل رعیت باشی برایشان و ارباب باشند برایت. دوستت خواهند داشت اگر اجازه بدهی به تو بخندند، تو سرت بزنند، فحشات بدهند، و تو هیچ نگویی. اگر احمق باشی و هیچ نگویی به مقام رفیع «با جنبه» بودن مفتخر میشوی؛ به تو ابراز دوستی میکنند و هر از چند گاهی که حس فوقالذکر بهشان فشار میآورد دلشان برایت تنگ میشود. دوست داشتن، حس خودشیفتگی و محبوب بودن همواره بد نیست؛ اما انسان آزاده، به حکم تنوع در خلقت، باید چندتایی دشمن هم داشته باشد.
۳. اعتراف میکنم هنوز نمیدانم از زندگیام چه میخواهم، و به کجا میخواهم بروم.
۴. اعتراف میکنم هر از چندگاهی، نشانههایی از خدا دیدهام. توجیه نمیکنم؛ تلقین نمیکنم؛ خودش بود. فقط گاهی از دستش شاکی میشوم و حساب کلامم از دستم خارج میشود و بد و بیراه میگویم. میدانم بسیار موقر و فهمیده و انتقاد پذیر است و مرا خواهد بخشید. میدانم خلقتش به آن پوچی که فکر میکنم نیست. میدانم دلیل خوبی برای کارهایش دارد و این که ما از این دلایل بیاطلاعیم به معنای فقدانشان نیست. فقط درد من از نادانی است و این نادانی نوعی جبر است.
۵. اعتراف میکنم با این که زیاد از مرگ میگویم و آن را در حرفهای روزمره زیاد بلغور میکنم؛ اما هنوز فکر میکنم همه میمیرند به جز من. از اخلاق و حرکات و سکنات انسانی شما دوست عزیز، کاملا واضح است که مثل من فکر نمیکنید و با حقیقت کنار آمدهاید!
از میان دوستانی که هنوز دعوت نشدهاند (تا آنجا که اطلاع دارم)، حامد زندیه، مهرداد صنوبری، علی ملاحسینی، خانم مرضیه بیرقدار، و امین مژگانی را دعوت میکنم چنانچه تمایل داشتند به بازی ادامه دهند.