شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶

اعتراف

چند اعتراف، به دعوت پاسپارتوی عزیز:

۱. زیادی اهل اعتراف و عذر‌خواهی هستم و این را دیگر دوست ندارم. دیگران عذرخواهی کردنم را می‌گذارند به حساب گناه‌کاریم و اعتراف‌هایم را به شکل انتقاد به خودم برمی‌گردانند. گاهی هوس می‌کنم شیوه‌ی کسبه و اهل بازار را پیش بگیرم...

۲. زمانی محبوبیت را دوست داشتم، اما الآن از این که به من بگویند در فلان جمع محبوبم یا دوستم دارند احساس بدی می‌کنم. چرا که زمانه به من آموخت انسان‌ها کسی را دوست خواهند داشت که حس خودشیفتگی‌شان را ارضا کند. دوستت خواهند داشت اگر مثل رعیت باشی برایشان و ارباب باشند برایت. دوستت خواهند داشت اگر اجازه بدهی به تو بخندند، تو سرت بزنند، فحش‌ات بدهند، و تو هیچ نگویی. اگر احمق باشی و هیچ نگویی به مقام رفیع «با جنبه» بودن مفتخر می‌شوی؛ به تو ابراز دوستی می‌کنند و هر از چند گاهی که حس فوق‌الذکر به‌شان فشار می‌آورد دلشان برایت تنگ می‌شود. دوست داشتن، حس خودشیفتگی و محبوب بودن همواره بد نیست؛ اما انسان آزاده، به حکم تنوع در خلقت، باید چندتایی دشمن هم داشته باشد.

۳. اعتراف می‌کنم هنوز نمی‌دانم از زندگی‌ام چه می‌خواهم، و به کجا می‌خواهم بروم.

۴. اعتراف می‌کنم هر از چندگاهی، نشانه‌هایی از خدا دیده‌ام. توجیه نمی‌کنم؛ تلقین نمی‌کنم؛ خودش بود. فقط گاهی از دستش شاکی می‌شوم و حساب کلامم از دستم خارج می‌شود و بد و بیراه می‌گویم. می‌دانم بسیار موقر و فهمیده و انتقاد پذیر است و مرا خواهد ‌بخشید. می‌دانم خلقتش به آن پوچی که فکر می‌کنم نیست. می‌دانم دلیل خوبی برای کارهایش دارد و این که ما از این دلایل بی‌اطلاعیم به معنای فقدان‌شان نیست. فقط درد من از نادانی است و این نادانی نوعی جبر است.

۵. اعتراف می‌کنم با این که زیاد از مرگ می‌گویم و آن را در حرف‌های روزمره زیاد بلغور می‌کنم؛ اما هنوز فکر می‌کنم همه می‌میرند به جز من. از اخلاق و حرکات و سکنات انسانی شما دوست عزیز، کاملا واضح است که مثل من فکر نمی‌کنید و با حقیقت کنار آمده‌اید!

از میان دوستانی که هنوز دعوت نشده‌اند (تا آن‌جا که اطلاع دارم)، حامد زندیه، مهرداد صنوبری، علی ملاحسینی، خانم مرضیه بیرقدار، و امین مژگانی را دعوت می‌کنم چنان‌چه تمایل داشتند به بازی ادامه دهند.

شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶

تابع نزولی

سقوط؛ نزول؛ نه از آن آسمان رویایی که در ذهن ساخته‌ایم؛ بلکه از زمین گِلی که در واقعیت در آن زندگی می‌کنیم. آغازت از زمین باشد و گِل، پایانت کجاست؟ ته چاه، کف لجن‌زار. به جای اکسیژن، لجن به درون ریه‌ها فرو می‌بری. و قسمت دردناک‌تر آن این که به دنیای اطرافت نگاه کنی، و آدم‌های سرگردانی را ببینی که به بهانه‌های واهی صد در صد خودخواهانه، کپی‌های متعددی از خود سرگردان‌شان را به این لجن‌زار اضافه می‌کنند و اضافه می‌کنند و اضافه می‌کنند...

بچه‌گی، یعنی امید؛ امید به آینده؛ آرزوهای رنگارنگ. شنیدی می‌گویند «بچه‌ها دنیای قشنگی دارند»؟ یعنی همین. سال که نو می‌شود، با خودت می‌گویی امسال بدترین سال عمرم بود، اما سال بعد جبران می‌کنم. ترم جدید که شروع می‌شود باز همین جملات قدیمی و تکراری. ترم دارد عوض می‌شود نه تو؛ سال نو می‌شود، نه تو. بزرگ هم که می‌شویم، گاه چقدر راحت بچه می‌شویم و امیدوار. سال به سال که می‌گذرد، باز می‌گویی امسال فرق خواهد داشت اما آهسته‌تر... سال به سال آهسته‌تر... آهسته‌تر... انگار واقع بینی کم کم دارد جای خود را به امید و آرزوهای بچه‌گی می‌دهد. انگار داریم بزرگ می‌شویم...

تابع نزولی یعنی همین. یعنی هر سال به خودت بگویی «امسال بدترین سال عمرم بود». سال بعد باز همین را بگویی. سال بعدش، و سال بعدش. و بعد بنشینی این روند را در ذهن خودت تجسم کنی که اگر بر فرض قرار باشد من خدای ناکرده ۶۰ سال عمر کنم، در لحظه‌ی مرگ مختص عمودی نمودار تابع عمر من ... در کجای این لجن‌زار خواهد بود. سال به سال که می‌گذرد، آن امید‌ها و آرزوها، کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر می‌شوند و به جای آن یک جمله رفته رفته نیرو می‌گیرد و نیرو می‌گیرد، تا جایی که هر لحظه با خودت زمزمه‌اش می‌کنی، به آن فکر می‌کنی، گاهی تمام بدنت را می‌لرزاند، گاهی بچه می‌شوی و به آن شک می‌کنی، گاهی از آن می‌ترسی، اما همیشه زمزمه‌اش می‌کنی که «هر چه زودتر جلوی ضرر را بگیری منفعت است». کاش خدا این‌قدر فرینی دوست نداشت...