سه‌شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۶

چراغی در افق

به پیشِ رویِ من تا چشم یاری می‌کند دریاست.
چراغِ ساحلِ آسودگی‌ها در افق پیداست.
درین ساحل، - که من افتاده‌ام، خاموش -
غمم دریا،
دلم تنهاست!
دلم بسته در زنجیر خونینِ تعلق‌هاست!

 

خروش موج، با من می‌کند نجوا:
که: «هر کس دل به دریا زد،
رهایی یافت؛ ...
... هر کس دل به دریا زد
رهایی یافت!...»

 

مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست
زپا این بند خونین برکَنم نیست!
امیدِ آن که جانِ خسته‌ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست!

 

فریدون مشیری

۱۳۴۱

سه‌شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۶

نقاش و نقاشی

محصل راهنمایی که بودم، علی طاهری و عماد شکوهی و گاهی هم من می‌نشستیم و روی برگ‌برگ هر کتابمون، در حاشیه، یه گوشه، صفحه به صفحه، از اون آدمکا می‌کشیدیم که همه وجودشون چند تا دونه پاره‌خط بود و یه دایره کوچک توخالی به جای کله‌شان. آدم‌های ساده‌ای بودند؛ اما وقتی صفحه به صفحه کنار هم می‌چیندیشون و بعد سریع صفحه‌ها رو ورق می‌زدی، این آدم‌های ساده جان می‌گرفتند و این طرف و آن‌طرف می‌رفتند و خلاصه همان کاری را می‌کردند که ما برایشان تقدیر کرده بودیم. چه لذتی داشت! گاهی صد صفحه نقاشی کوچک لازم بود تا چند ثانیه خدایی کنی و حسابی کیفور بشوی. بعد یک سری دیگر در آن گوشه کتاب می‌کشیدیم، پر که می‌شد کتاب را آن‌طرفی می‌کردیم، اگر کتاب دیگر جای خالی نداشت، خوب، یک کتاب دیگر برمی‌داشتیم. آدمک‌ها گاهی فوتبال بازی می‌کردند و از آن گل‌های استثنایی می‌زدند یا با هم می‌جنگیدند و هم‌دیگر رو می‌کشتند. ایده‌ها یا از کارتون فوتبالیست‌ها می‌آمد که آن زمان پخش می‌شد، یا از بازی Combat. کارهای من که به خوبی علی و عماد نبود، این دو هم ذهن خلاق‌تری داشتند و هم نقاشی سرشان می‌شد. این دو وقتی آدمکی رو می‌کشتند خونش رو هم می‌ریختند یا گل‌هایی می‌زدند که دوربین با توپ به سمت دروازه می‌رفت و بعد تور رو هم پاره می‌کرد. خلاصه دورانی بود.

چندی پیش این صفحه رو دیدم با اثری از Alan Becker. فلشی که گذاشته من رو یاد اون روزها انداخت. اما از همه جالب‌تر تا پای جان جنگیدن «قربانی» این اثر بود با تقدیر. تقدیری که در نهایت پیروز شد و از «قربانی» یک خاطره ساخت در ذهن این قربانی.

لینک مستقیم فلش برای دانلود (1.3 MB)