«سُهرابکُشی» اثر بهرام بیضایی بازنویسی یکی از اسطورههای قدیمی ایرانی به صورت نمایشنامه و شعر سپید است. در این اثر، بهرام بیضایی از به کاربردن واژگان غیرفارسی پرهیز کرده و همین متن را برای برخی مخاطبان سختخوان میکند. متاسفانه ناشر هیچ واژهنامهای را به همراه کتاب چاپ نکرده، به همین علت تصمیم گرفتم تا معنی واژگان دشوار متن را فهرست کنم. متاسفانه معنی برخی کلمات را نتوانستم در هیچ فرهنگی پیدا کنم که در قسمت معنی علامت سوال گذاشتهام.
آخشیگکان: هر یک از عناصر چهارگانه (آب، آتش، باد و خاک)، عنصر.
آز: حرص، زیاده خواهی
ازیرا: از این جهت، برای این، زیرا
افسر: تاج
آگهی: خبر
آماج: تلی از خاک که نشانه تیر را بر روی آن قرار دهند. نشانه، هدف
آمویه: رود جیحون
اَنْدَرْوای: در هوا. معلق آویخته.
انیشه: جاسوس
اوبار: بلع کننده، بلعنده
اوژنیدن: افکندن
ایدون: این چنین، این گونه
آینهداری: پیشگویی آینده (در فرهنگی یافت نشد)
بارمان: یکی از پهلوانان تورانی
باره: اسب
ببریان: ؟ (در فرهنگی یافت نشد)
برتوانستن: قادر شدن. توانستن
برخی: قربانی
بُرز: قد و قامت
بِشکَرَند: شکار کنند
بگماز: شراب
بندی: اسیر، زندانی.
بیغاره زدن: طعن زدن، نکوهیدن
بیوَر: عددی معادل دههزار
بیوژنیدن: افکندن، انداختن
پذیره: پیشواز، استقبال
پریدوش: پریشب
پوزار: شکستهی پاافزار، کفش
تبیره: طبل، دهل
تَخْش: ۱. تیر. ۲. کمان. ۳. فشفشه.
ترکتاز: غارتگر
تندآب: آبی که با سرعت و فشار زیاد بر روی زمین جاری باشد.
تَنْکِش: برانکارد، تابوت (در هیچ فرهنگی یافت نشد)
تنگاه: تشییع جنازه یا مقبره (در هیچ فرهنگی یافت نشد)
توس: پهلوان مشهور شاهنامه، پسر نوذر. او مردی سرکش و تندخو بوده و به خشونت طبع مشهور بوده چنانکه وقتی کیکاووس با رستم تغیری کرده و به توس گفته که رستم را بر دار کن، او نیز بیعذر دست رستم را گرفته که بیرون برد. گویند شهر توس خراسان از ابنیهی اوست.
توسن: اسب سرکش و رام ناشدنی
تهمتن: دارای تنی نیرومند. لقب رستم.
جوشن: نوعی زره با حلقههای فلزی به هم چسبیده
چَغانه: از سازهای ضربی و آن کدوی خشکی بود که درون آن را سنگریزه می ریختند و هنگام رقص و پایکوبی متناسب با وزن رقص آن را تکان می دادند.
چکامه: ترانه
چنبر: هر چیز دایره مانند
خستن: زخمی کردن
خِفتان: زره یا لباسِ جنگی
خندستانی: تمسخر، مسخره
خور: خورشید
خیزاب: موج، کوههی آب
دادار: آفریدگار
داروگر: داروساز و داروفروش
دخمه: سردابهای که جسد مردگان را در آن نهند
درفش: بیرق، پرچم
درنوشتن: درنوردیدن، در هم پیچیدن، پیمودنِ راه
دُژَم: ۱. افسرده، دلتنگ. ۲. خشمگین، آشفته.
دستآوَرَنْجَن: دستبندِ زینتی
دمان: دمنده، غرنده، خروشنده، مست و خشمناک
رد: فیلسوف و دانشمند
رستهم: رستم. در زبان قدیم ایرانی مرکب از رُس (بالش، نمو) + تهم (دلیر، پهلوان).
زی: نزد
ژکیدن: از روی خشم و دلتنگی زیر لب سخن گفتن
ژوبین: نوعی نیزهی کوچک با سرِ دوشاخه و نوکِ تیز
سپر افکندن: تسلیم شدن
ستیغ: بلندترین تیغهی کوه. قله
سراپرده: چادر، خرگاه، خیمه
سزاواری: شایستگی و لیاقت و قابلیت
سمنگان: شهری از طخارستان آن سوی بلخ و بغلان . توضیح همین شهر است که به روایت شاهنامه رستم برای یافتن رخش بدانجا رفت و تهمینه دختر شاه سمنگان عاشق رستم گردید وازو بار گرفت و سهراب ازین پیوند متولد شد.
سیماب: جیوه
شرزه: خشمگین، غضبناک
شَرَنگ: زهر، سم
فر: فروغی ایزدی که بر دل هر کس بتابد او را بر دیگران برتری میدهد. شکوه، جلال. زیبایی، برازندگی.
فرزین: وزیر شطرنج
فروخوردن: بلعیدن
کتل: تل، تپهی بلند
کرنای: شیپور بزرگ، نای جنگی
کشوادگان: خاندان کشواد پدرِ گودرز
کنام: بیشه، چراگاه، کمینگاه، لانه
کهْت: کهت، که تورا
کهْش: کهش، که او را
کهْم: کهم، که مرا
گجسته: ملعون، رجیم. مقابل خجسته
گُرد: دلیر، پهلوان
گُسی: مخفف گسیل. روانه کردن، فرستادن
گُشن: دارای هیکل تنومند
گو: دلیر، پهلوان
گوسان: خنیاگری است که اشعاری حاوی داستانهای پادشاهان و قهرمانان گذشته، همراه با آوای موسیقی میخوانده است.
گولی: احمقی، نادانی
گیلی: گیلانی
نَبَرده: دلیر، جنگجو
نوباوه: کودک
نوشخند: خندهی شیرین
واهلیدن: وانهادن، واگذاشتن
وَرج: ارزش، ارج
ورزیگر: برزگر
ویاوان: ؟ (درهیچ فرهنگی یافت نشد)
هُش داشتن: مراقب و مواظب بودن
هِشتن: نهادن، گذاشتن، رها کردن (در متن به معنی به دنیا آوردن است)
هِلیدن: گذاشتن، ترککردن، واگذاشتن
هِمال: قرین، مانند، مثل
همچند: معادل، برابر
هومان: نام یکی از سرداران افراسیاب
هیمه: چوب خشک، هیزم
یاره: دستبند، زیوری که به مچ دست بندند
یَزِشْنی: دعا، پرستش و عبادت