سه‌شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۶

چراغی در افق

به پیشِ رویِ من تا چشم یاری می‌کند دریاست.
چراغِ ساحلِ آسودگی‌ها در افق پیداست.
درین ساحل، - که من افتاده‌ام، خاموش -
غمم دریا،
دلم تنهاست!
دلم بسته در زنجیر خونینِ تعلق‌هاست!

 

خروش موج، با من می‌کند نجوا:
که: «هر کس دل به دریا زد،
رهایی یافت؛ ...
... هر کس دل به دریا زد
رهایی یافت!...»

 

مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست
زپا این بند خونین برکَنم نیست!
امیدِ آن که جانِ خسته‌ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست!

 

فریدون مشیری

۱۳۴۱

4 نظر:

ناشناس :

حسن انتخابت منو کشته !!! حال کردم !! روحم تازه شد ...

ناشناس :

...در خشکی بمان
حافظه ات به حافظه ی سنگ می ماند
که تحمل کوچ های بزرگ را ندارد
پس
همانند شهروندی در مملکتِ درختان بمان
جایی که گردش،
تغییر نشانی
و کودتا علیه تاریخ ممنوع است
...
"سعاد الصباح"

ناشناس :

مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست
زپا این بند خونین برکَنم نیست!
امیدِ آن که جانِ خسته‌ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست!

...
...
...

ناشناس :

ميگم اي كاش اول اين شعر فريدون رو اينجا ميديدم تا شعر قبلش رو با عطف به همين شعر نظر ميدادم.

مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست
زپا این بند خونین برکَنم نیست!
امیدِ آن که جانِ خسته‌ام را
به آن "نادیده ساحل" افکنم نیست!

ارسال یک نظر

جهت نمایش صحیح آدرس سایتتان، حتما قبل از آدرس //:http را درج کنید.