چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۶

برچسب شانس

در روزگاران کهن پیرمرد روستازاده‌ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه‌اش آمدند و گفتند: «عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!» روستازاده‌ی پیر در جواب گفت: «از کجا می‌دانید که این از خوش‌شانسی من بوده یا بدشانسی‌ام؟» و همسایه‌ها با تعجب گفتند: «خب معلومه که این بدشانسیه!»

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه‌ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: «عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت!» پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: «از کجا می‌دانید که این از خوش‌شانسی من بوده یا بدشانسی‌ام؟»

فردای آن روز پسر پیرمرد حین سوارکاری در میان اسب‌های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه‌ها بار دیگر آمدند: «عجب شانس بدی!» و کشاورز پیر گفت: «از کجا می‌دانید که این از خوش‌شانسی من بوده یا بدشانسی‌ام؟» و چندتا از همسایه‌ها با عصبانیت گفتند: «خب معلومه که از بدشانسی تو بوده پیرمرد احمق کودن!»

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته‌اش از اعزام، معاف شد. همسایه‌ها بار دیگر به خانه پیرمرد رفتند: «عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد!» و کشاورز پیر گفت: «از کجا می‌دانی که ...؟»

آندره متیوس

ترجمه پیمان کوشش

چهارشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۶

آواره

نیمه شب بود و غمی تازه نفس،
ره خوابم زد و ماندم بیدار.
ریخت از پرتو لرزنده شمع
سایهٔ دست گلی بر دیوار.

 

همه گل بود، ولی روح نداشت
سایه‌ای مضطرب و لرزان بود
چهره‌ای سرد و غم‌انگیز و سیاه
گوئیا مردهٔ سرگردان بود!

 

شمع، خاموش شد از تندی باد،
اثر از سایه به دیوار نماند!
کس نپرسید کجا رفت، که بود،
که دمی چند درین جا گذراند!

 

این منم خسته درین کلبهٔ تنگ
جسم درمانده‌ام از روح جداست
من اگر سایهٔ خویشم، یارب،
روح آوارهٔ من کیست، کجاست؟

 

از فریدون مشیری

تشنه‌ی توفان، ۱۳۳۴

شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۶

درسی از باغچه

وقتی یک دوجین دانه لوبیا می‌کاریم، یک دوجین بوته لوبیا به‌دست نمی‌آوریم. شخصی دانه‌های لوبیایش را می‌کارد. بعضی از آن‌ها را باد می‌برد، بعضی دیگر را پرندگان می‌خورند، چندتایی می‌سوزند و سرانجام او می‌ماند و دو بوته کوچک لوبیا، و می‌گوید: «این عادلانه نیست!» اما ... زندگی همین است ... این چیزی نیست که بتوان با آن جنگید، بهتر است این واقعیت را بپذیریم.

 

آندره متیوس

 

همیشه دو تا لوبیا بهتر از هیچی لوبیاست...