در
روزگاران کهن
پیرمرد
روستازادهای
بود که یک پسر
و یک اسب داشت. روزی
اسب پیرمرد
فرار کرد و
همه همسایگان
برای دلداری
به خانهاش
آمدند و گفتند:
«عجب شانس بدی
آوردی که اسبت
فرار کرد!» روستازادهی
پیر در جواب
گفت: «از کجا میدانید
که این از خوششانسی
من بوده یا
بدشانسیام؟» و
همسایهها با
تعجب گفتند: «خب
معلومه که این
بدشانسیه!»
هنوز
یک هفته از این
ماجرا نگذشته
بود که اسب پیرمرد
به همراه بیست
اسب وحشی به
خانه برگشت. این
بار همسایهها
برای تبریک
نزد پیرمرد
آمدند: «عجب
اقبال بلندی
داشتی که اسبت
به همراه بیست
اسب دیگر به
خانه برگشت!» پیرمرد
بار دیگر در
جواب گفت: «از
کجا میدانید
که این از خوششانسی
من بوده یا
بدشانسیام؟»
فردای
آن روز پسر پیرمرد
حین سوارکاری
در میان اسبهای
وحشی، زمین
خورد و پایش
شکست. همسایهها
بار دیگر
آمدند: «عجب
شانس بدی!» و
کشاورز پیر
گفت: «از کجا میدانید
که این از خوششانسی
من بوده یا
بدشانسیام؟» و
چندتا از همسایهها
با عصبانیت
گفتند: «خب
معلومه که از
بدشانسی تو
بوده پیرمرد
احمق کودن!»
چند
روز بعد نیروهای
دولتی برای
سربازگیری از
راه رسیدند و
تمام جوانان
سالم را برای
جنگ در سرزمینی
دوردست با خود
بردند. پسر
کشاورز پیر به
خاطر پای
شکستهاش از
اعزام، معاف
شد. همسایهها
بار دیگر به
خانه پیرمرد
رفتند: «عجب
شانسی آوردی
که پسرت معاف
شد!» و کشاورز پیر
گفت: «از کجا میدانی
که ...؟»
آندره متیوس
ترجمه پیمان
کوشش